مجله ای برای همه

علوم طبیعی و فرهنگی

مجله ای برای همه

علوم طبیعی و فرهنگی

حکایت هایی از بزرگان

شیرین ولی آموزنده

حکایت

کاتبی بدخط باهم کار بدخط تر ازخودش می گفت :بدان حد نوشته ی  من ناخواناست که صد دینار برای نوشتن می ستانم و صد دینار دیگر نیز برای خواندن . رفیق او آهی کشید وگفت: افسوس که من از صد دینار دوم محرومم. چه ، خود نیز از خواندن نوشته ی خویش عاجزم.

دهخدا ــ امثال و حکم

 

حکایت

مردی با سپری بزرگ به جنگ می رفت . ازقلعه سنگی برسرش زدند و بشکستند .برنجید و گفت : «ای مردک،کوری؟ سپری بدین بزرگی نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی؟» 

عبید زاکانی ــ  رساله ی دلگشا

 

حکایت

رنجوری را سرکه ی هفت ساله فرمودند. از  دو ستی بخواست . گفت: من دارم اما نمی دهم . گفت چرا ؟ گفت اگر سرکه به کسی  دادمی، سال اوّل تمام شدی  و به هفت سالگی نرسیدی

عبید زاکانی ــ  رساله ی دلگشا

 

حکایت

شخصی را اسبی لاغر بود .گفتند:چرا این را جو نمی دهی ؟ گفت: هر شب ده من جو می خورد. گفتند :پس چرا ان چنین لاغر است ؟ گفت:یک ماهه  جوَش به قرض دست من است.

(کلیّات عبید زاکانی)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد